1394/4/30، 11:28 صبح
سلام ب شما دوستهای خوبم.....همیشه اینجا مشکلاتم گفتم و نتیجه داده بهم...من اخر این ماه یک ساله ک عقدم و هنوز نامزدیم...همسرم از ماه چهارم نامزدی رفته سربازی و الان 6 ماه از سربازیش باقیمونده...
همسرم موقع رفتن سربازی تو مغازه مشترک با برادر و پدرش کار میکرد....و وقتی ک برای سربازی حاضر میشد مادر شوهرم همش زمزمه میکرد برادر همسرم تو این مدت خرج همسرم رو بده و بعد از اینکه همسرم از سربازی برگشت اون خرج برادرش رو بده....من هم اعتراض کردم و گفتم این درست نیست من نمیتونم این قبول کنم....من میخوام همسرم جدا بشه و در طول سربازی هم کار کنه...و حساب مشترکمون خرج هم میکنیم و نیازی نیست ک برادرش برای ما کار کنه... چون وضعیت مالی پدرش هم خوب نبود .و پدرم ب ما کمک میکرد دوران سربازی رو فقط با پولهای خودمون و کمک پدرم گذروندیم...تو این مدت همسرم کار کرد و سود خوبی کرد...اما مادر شوهرم خیلی از این قضیه ناراحت شد...مساله دیگه این هست ک من خیلی با خانواده همسرم صمیمی شدم...خیلی بهشون محبت کردم...ساده باهاشون بودم...برای مادر شوهرم غذا میپختم خونش رو تمیز میکردم..اما دیدم ک خیلی دیگه دارم زیاده رویمیکنم....کم کردم کار کردن هام رو....همسرم یه برادر دیگه داره ک کلاس دوم ابتدایی هست....همیشه کنار من و همسرمه...مادر شوهرم میگه ک این دوتا همش باهم بودن قبل اومدن تو...از وقتی تو اومدی پسر کوچیکم میگه داداششمو ازم گرفته.....با شوخی میگه اما بچه واقعا باورش شده.... برادر کوچیکش مدام دورو ب ماست...همیشه تو ماشین ماست...حتی یک لحظه نمیزاره تنها باشیم.../.
مساله و دعوایی ک شده برمیگرده ب چند روز قبل....من خونه مادر شوهرم اینها بودم...یه هفته قبلش سر اینکه دختر خاله همسرم حرف من رو کج کرده بود و رفته بود ب مادر شوهرم گفته بود....و مادر شوهرم هم حسابی سر اون حرف نظر شوهرم از من خراب کرده بود....با همسرم سرسنگین شده بودم...
....
اون روز من از صبح خونه مادر شوهرم بودم...خودش با دخترش بیرون بودن...خونش دسته ی گل کرده بودم ... و غذا هم گذاشته بودم... از صبح هم اون برادر کوچیک رو دور و بر خودم تحمل کرده بودم...همسرم حتی یه دقیقه هم نخاست تنها با من باشه...عصر ک مادر و خواهرش برگشتن ب همسرم گفتم ک بیا باهم بریم بیرون....اون گفت باشه جلوتر از ما داداش گوچیکش پا شد...من هم ک دیدم اینجوره گفتم اصلا نمیام....همسرم نفهمید منظورمرو و کلا بیخیال بیرون رفتن شد....گذشت تا اینکه دوباره بهم گفت بیا بریم بالا پشته بوم...من هم گفتم باشه رفتیم اما باز با برادر کوچیکش....اون هم چون اون سرما نخوره گفت برگردیم...
حسابی عصبی بودم...بهم جلوی خانوادش گفت چرا از عصر اخمهات انداختی بیشتر بهم برخورد بهش گفتم باشه دستت درد نکنه و رفتم بیرون...دنبالم اومد گفت بیا بزارمت خونه بابات...نمیخواد اینجارو تحمل کنی...من حسابی عصبی شدم صدام رفت بالا...مادر شوهرم هم ک دلش پر بود خودش قاطی کرد و دعوا حسابی بالا گرفت....
الان همسرم متوجه اشتباهاش شده و متوجه اشتباهات مادرش هم شده...اما مادرش قهر کرده...میگه چرا من همسرم و برادرش رو از هم جدا کردم...چرا تو خونشون کار نمیکنم....
کمکم کنید نمیدونم چطور اوضاع رو درست کنم.....خیلی از خانواده همسرم ناراحتم...
به نقل از کاربران تعهد
همسرم موقع رفتن سربازی تو مغازه مشترک با برادر و پدرش کار میکرد....و وقتی ک برای سربازی حاضر میشد مادر شوهرم همش زمزمه میکرد برادر همسرم تو این مدت خرج همسرم رو بده و بعد از اینکه همسرم از سربازی برگشت اون خرج برادرش رو بده....من هم اعتراض کردم و گفتم این درست نیست من نمیتونم این قبول کنم....من میخوام همسرم جدا بشه و در طول سربازی هم کار کنه...و حساب مشترکمون خرج هم میکنیم و نیازی نیست ک برادرش برای ما کار کنه... چون وضعیت مالی پدرش هم خوب نبود .و پدرم ب ما کمک میکرد دوران سربازی رو فقط با پولهای خودمون و کمک پدرم گذروندیم...تو این مدت همسرم کار کرد و سود خوبی کرد...اما مادر شوهرم خیلی از این قضیه ناراحت شد...مساله دیگه این هست ک من خیلی با خانواده همسرم صمیمی شدم...خیلی بهشون محبت کردم...ساده باهاشون بودم...برای مادر شوهرم غذا میپختم خونش رو تمیز میکردم..اما دیدم ک خیلی دیگه دارم زیاده رویمیکنم....کم کردم کار کردن هام رو....همسرم یه برادر دیگه داره ک کلاس دوم ابتدایی هست....همیشه کنار من و همسرمه...مادر شوهرم میگه ک این دوتا همش باهم بودن قبل اومدن تو...از وقتی تو اومدی پسر کوچیکم میگه داداششمو ازم گرفته.....با شوخی میگه اما بچه واقعا باورش شده.... برادر کوچیکش مدام دورو ب ماست...همیشه تو ماشین ماست...حتی یک لحظه نمیزاره تنها باشیم.../.
مساله و دعوایی ک شده برمیگرده ب چند روز قبل....من خونه مادر شوهرم اینها بودم...یه هفته قبلش سر اینکه دختر خاله همسرم حرف من رو کج کرده بود و رفته بود ب مادر شوهرم گفته بود....و مادر شوهرم هم حسابی سر اون حرف نظر شوهرم از من خراب کرده بود....با همسرم سرسنگین شده بودم...
....
اون روز من از صبح خونه مادر شوهرم بودم...خودش با دخترش بیرون بودن...خونش دسته ی گل کرده بودم ... و غذا هم گذاشته بودم... از صبح هم اون برادر کوچیک رو دور و بر خودم تحمل کرده بودم...همسرم حتی یه دقیقه هم نخاست تنها با من باشه...عصر ک مادر و خواهرش برگشتن ب همسرم گفتم ک بیا باهم بریم بیرون....اون گفت باشه جلوتر از ما داداش گوچیکش پا شد...من هم ک دیدم اینجوره گفتم اصلا نمیام....همسرم نفهمید منظورمرو و کلا بیخیال بیرون رفتن شد....گذشت تا اینکه دوباره بهم گفت بیا بریم بالا پشته بوم...من هم گفتم باشه رفتیم اما باز با برادر کوچیکش....اون هم چون اون سرما نخوره گفت برگردیم...
حسابی عصبی بودم...بهم جلوی خانوادش گفت چرا از عصر اخمهات انداختی بیشتر بهم برخورد بهش گفتم باشه دستت درد نکنه و رفتم بیرون...دنبالم اومد گفت بیا بزارمت خونه بابات...نمیخواد اینجارو تحمل کنی...من حسابی عصبی شدم صدام رفت بالا...مادر شوهرم هم ک دلش پر بود خودش قاطی کرد و دعوا حسابی بالا گرفت....
الان همسرم متوجه اشتباهاش شده و متوجه اشتباهات مادرش هم شده...اما مادرش قهر کرده...میگه چرا من همسرم و برادرش رو از هم جدا کردم...چرا تو خونشون کار نمیکنم....
کمکم کنید نمیدونم چطور اوضاع رو درست کنم.....خیلی از خانواده همسرم ناراحتم...
به نقل از کاربران تعهد