1396/9/8، 10:59 عصر
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
[b]غمی افزود مرا بر غم ها[/b][b]فکر تاریکی و این ویرانی[/b]
[b]بی خبر آمد تا به دل من[/b][b]قصه ها ساز کند پنهانی[/b]
[b]نیست رنگی که بگوید با من[/b][b]اندکی صبر سحر نزدیک است[/b]
[b]هر دم این بانگ برآرم از دل[/b][b]وای این شب چه قدر تاریک است[/b]
[b]خنده ای کو که به دل انگیزم ؟[/b][b]قطره ای کو که به دریا ریزم ؟[/b]
[b]صخره ای کو که بدان آویزم ؟[/b]
[b]مثل این است که شب نمناک است[/b]
[b]دیگران را هم غم هست به دل دریا ریزم ؟[/b]
[b]غم من لیک غمی غمناک است[/b]